میدانی معرفی کتاب فقط این نیست که بگویی فلان کتاب را بخرید. گاهی موقع خرید کتابی و بعد خواندناش احساس میکنی کلاه گشادی روی سرت دارد لق میزند. فکر میکنم باید نظرمان را در مورد این طور کتابها بگوییم. یادم میآید دو سال قبل با هم دربارهی کافه پیانو حرف میزدیم کاری هم به نویسندهاش نداشتیم. مشکلات این رمان زیاد بود. از جمله پراکندگی و عدم توازن روایت و ... بعد به نظرم آمد اگر اینها را زودتر به چند نفر از اطرافیان میگفتیم شاید وقت و پولشان را هدر نمیدادند. این که اسم کافه پیانو را میآورم دلیل دارد. کافه پیانو هم نه شاید رمان عادت میکنیم ِ زویا پیرزاد اول شروع کرد. حالا این کتابی که میخواهم دربارهاش حرف بزنم حاصل پر عیب و نقص آن رویکرد است.
عادت میکنیم رمان معاصر بود. رمان معاصر با اشاره به زمان و مکان و رویدادها، یک سری معناهای ارجاعی توی ذهن میسازد. معناهای ارجاعی، معناهایی که تو میشناسی و مدام بهشان مراجعه میکنی. حتا شاید تجربهی مشترک داشته باشی. مثل نام یک موسیقی. نام یک کافه و یا خیابان و ... اینها همه به جذابیت اثر کمک زیادی میکند. اما در لایههای رویی میماند اگر وارد ساختار داستان نشود. بعد کافه پیانو بود با ارجاعهای مدام و بلااستفادهاش از مارکها و نامها. فرض کن من میگویم قنادی بیبی. خب از معناهای ارجاعی که بگذریم این ترکیب و مکان و شیرینیها و ... باید یک جایی در داستان داشته باشد. یک جایی که وقتی نباشد داستان لنگ بزند.
جغرافیا، نام شهر و خیابانها داستان را زیباتر میکند. بُعد میدهد و کلی استفاده دارد. اما ردیف کردن بلااستفادهی این نامها در داستان آن را به یک هندبوک (کتاب راهنما یا مرجع) یک شهر یا یک مکان تبدیل میکند. مشکل بزرگ یوسفآباد خیابان سیوسوم همین است. انبوهی از اسامی خاص، از برندها تا نام پاساژها و خیابانهای تهران و یک عاشقانهی آبکی میان چهار راس یک مربع با تناظر دو به دو. چیزی شبیه به داستانهای ر. اعتمادیِ زمان ما که به خودی خود بد نیست. اما خب موقع معرفی گفتناش بد نیست تا باز بلای کافه پیانوی سال قبل نازل نشود! نمیخواهم فکر کنی حساسیتم زیاد است برای همین فکر میکنم نمونهی درست استفاده از جغرافیا و مکان در داستان ایرانی را هم بگوییم بد نیست تا اگر کسی خواست برود مقایسه کند. مثلن سفر شب از بهمن شعلهور. استفادهی درستی کرده از میدان ها و خیابانها و کافه فردوسی. جغرافیا هویت داده به داستان. داستان هم توانسته مکانها را برجسته کند. لازم هم نیست که آدم هول بشود و تعداد زیادی نام بریزد توی داستاناش. در این داستان کافی بود آتلیهای را که در خیابان سی و سوم یوسفآباد است، بسازد و روح بدمد همین که یک داستان چفت و بستدار را با مکاناش بسازی و بده بستان عاطفی خواننده را همزمان با ماجراهای داستان با لوکیشن آن برقرار کنی خودش کار بزرگی است. گرچه بعد به مشکل اساسی داستانگویی برمیخورد که متاسفانه از عهدهی آن هم برنیامده.
نویسندهاش سینا دادخواه است که گویا بیست و پنج سال سن دارد و در عرض شش ماه این رمان صد و پانزده صفحهای را نوشته و نشر چشمه درآورده. به هر حال نمیگویم کتاب را بگیر و بخوان. میگویم اگر خواستی نسخهی خودم را برایت بفرستم.
برای صحه گذاردن:
این جاها را هم میشود خواند (+) و (+)
برای صحه گذاردن:
این جاها را هم میشود خواند (+) و (+)
۲ نظر:
همیشه همینطور بوده، یعنی یک مفهوم، یک تکنیک یا هر چیزی را آنقدر استفاده میکنیم که گندش دربیاید. آنوقت که حال همه از آن به هم خورد، مدتی استفاده نمیشود و بعدش بر میگردد به حالت اعتدال خودش. فقط هم توی ادبیات نیست، انگار که یک خصلت جمعی باشد.
باور بفرمائید من اصلن و ابدن درک نمیکنم که چرا ما اینقدر به بریدن شاخه ای که خودمان رویش نشسته ایم علاقه مندیم.
حال فرض کنیم جوانی دارای آرزوهای سرکوب شده با روح لطیفی که دیدش به دنیا او را دارای تصویرهای رومانتیک بیشماری کرده که همواره دغدغه ی زندگی در این دنیا را داشته و آنقدر بضاعت داشته که همه ی اینها به جای اینکه او را به افسردگی و تبهکاری سوق دهد جرات کرده قلم به دست گرفته و دنیای آرمانی خود را در قالب یک رمان ضعیف و پر ایراد نوشته اما کارش آنقدر در خور بوده است که یک ناشر با سابقه زحمت انتشار آنرا به خود داده است.
حال اگر ما آرزوی نویسنده شدنداشته ایم و چند با تلاش کردیم بنویسیم و نهایتن بهمان خوراندن که نمیتوانیم!
دقیقن چون شکست خورده ی این راه هستیم حق نداریم کار دیگران را نقد کنیم .
نه اینکه چون خودمان نتوانسته ایم . نه!
منتقد خود نباید الزامن خالق موضوع نقد باشد .
اتفاقن منتقد های جدی به دلیل همین روحیه انتقادشان خودشان مانع پیشرفتشان میشوند و بدرد همان منتقدی میخورند .
من میگویم یک شکست خورده صلاحیت روانی نقادی ندارند.
در پستی که با نام نقادی ما برای دوست دیگرتان که بسیار بدتر از شما برخورد کرده بود نوشته ام.
......
خوب ایشان اگر میدانست با چاپ آثار نویسندگان تازه کار و خرید کتابهایشان توسط مردم و البته نقد شدن کارهایشان بنوعی تشویق می شوند و کار بعدی را بهتر و بهتر می نویسند و نتیجه به مرور مردم آثاری نزدیک تر به دنیایشان میخوانند و علاقه مند میشوند و ناشران وقتی این استقبال را ببینند قدرت ریسکشان بالا میرود و حتی ممکن است دستنوشتهایش را بدهند به او که با خواندن آثار اولیه ی این نویسنده نقاط ضعف داستان نویس مبتدی را بهتر فهمیده و در آثار بعدی نقاط قوت را و او شروع می کند به ویرایش کارش و شاید ناشر متقاعد شود کار او را هم چاپ کند .
آری این حسادت کردن ها شاخه بریدن است.
ارسال یک نظر