دل دلدادگی قصهی تلخیهاست. اولش را که خودت خواندی؛ فردای روزی است که زلزلهی منجیل و رودبار آمده، روجا دختر کوچکش را بغل گرفته و عزادار دختر بزرگترش، گلنار است که دیروز، تیرآهن سقف خانهشن، پاهای دخترک را قطع کرد و در آغوش پدر و مادر دربهدر، آن قدر خونریزی کرد تا مُرد. شوهرش داوود، بعد از زلزله، تنهایشان گذاشت و رفت.
دل دلدادگی قصهی روجاست و سه مرد که عاشقاش شدند. اولی کاکایی، پسرخالهاش، از ده همسایه که بیشتر عمرش را در جنگل گذرانده، سواد ندارد و از روی غریزه عاشق روجا شدهبود. وقتی که کاکایی در سالهای جنگ، خدمت سربازی میرود، روجا عروسی میکند. شوهرش داوود معلم دبیرستان، پسر یک سرهنگ تهرانی و از خانوادهای اعیان که پشت به آنها کرده، اهل کتاب است و دغدغههای فلسفی خودش را دارد. یحیا، مرد زال هم در پی روجاییست که ازدواج کرده و دو بچه دارد. یحیا کارمند سابق میراث فرهنگی که یک بت طلایی عتیقه را دزدیده و از ترس دولت و شریکش ساکن کوه شده است.
مندنیپور دغدغه ی جنگ دارد و زلزله، و در این رمان 928 صفحهای به هر دوی اینها پرداختهاست. با کاکایی به جنگ میرویم، با آدمهای جنگ آشنا میشویم، میترسیم، به فکر انتقام میافتیم، میجنگیم و در نهایت میمیریم. با روجا به زندگی دهاتی و بعد شهرستانی خو میگیریم، پای سه مرد به زندگیمان باز میشود که عاشق هیچکدام نمیشویم، که مصیبت کشیدن و تلخی سرنوشت روجاست. حتا با داوود به سالهای قبل از انقلاب میرویم، فکر میکنیم به زندگی و یه هیچ نتیجهای نمیرسیم. سالها رنج میکشیم و با آجر و آهن خانهای میسازیم، که در عرض چند ثانیه نابود میشود و گلنار را هم با خود نابود میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر