۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

کنعان






لابد برایت عجیب است که این همه فیلم را گذاشته‌ام و باز نشسته‌ام و کنعان را دیده‌ام. می‌دانی، دلم تنگ شده بود برای آن نمای کوتاه که گیاه‌های علی را نشان می‌داد، و آن عشقی که بین علی و آذر جوانه می‌زد. مانی حقیقی سینما را خوب می‌شناسد. لازم نیست این عشق را با دیالوگ بزند توی چشم بیننده. همان که آذر قبول می‌کند فردا هم با هم دنبال خانه بگردند و سرش را پایین می‌اندازد و تند می‌رود، کافی است. حتا آن صحنه‌ی آخر که لباس‌های سیاهش را درآورده، شاید برای مخاطب کم‌هوشی مثل من باشد، که می‌شد فقط رگه‌هایی از یک شال قرمز باشد روی آن همه سیاهی.

می‌بینی چه استفاده‌ای از مکان‌ها کرده‌است، که چه متناسب است با این‌هایی که معماری خوانده‌اند. چه فیلم‌نامه‌ی قرصی دارد. چه بازی قشنگی با صداها شده. و چه شخصیت‌پردازی بی‌نظیری. مثل آسانسور که همیشه در طبقه‌ی پنجم می‌ایستد، دوربین هم یک جاهایی ثابت می‌ماند روی چهره‌ی بی‌حرکت شخصیت‌ها و به ما اجازه می‌دهد که برویم زیر پوست آن آدم و برای مینا متاسفم باشیم که دارد گه می‌زند به همه‌چیز.

با تو موافقم که آن صحنه‌های درخت و نذر و نیاز و معامله با خدا و برگشتن و ماندن، همان‌طوری که خود مرتضا هم می‌گوید، مسخره است. ولی چه می‌شود کرد که این چیزها هم هستند در رگ و خون ماها، حتا اگر مثل مینا، خود را تافته‌ی جدا بافته بدانیم و همه‌ی دیگران را نفهم. یادت هست گفته بودم درباره‌ی الی و به همین سادگی، جور دیگری از سینمای بسیار رئال ایران هستند؟ می‌شود این بخش‌های آخر کنعان را هم جدا کرد و بقیه‌اش را گذاشت کنار آن دو.


آراز

۱ نظر:

Sepi گفت...

کنعان با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاش، آن یک صحنه‌ی تکرار شونده و به اندازه‌ی اسانسورش می‌ارزید به همه‌اش... 0خودم هم نفهمیدم چی گفتم!)